گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ولتر
فصل اول
.فصل اول :فرانسه: نیابت سلطنت - 1715-1723


I ـ ولتر جوان: 1694-1715

او هنوز ولتر نبود؛ تا هنگام رهایی خود از باستیل (1718) فرانسوا ماری آروئه نام داشت. در 21 نوامبر 1694 در پاریس زاده شد و تا 1778 عصاره و چکیدة آن گشت. پدر احتمالی او، فرانسوا آروئه، وکیل توانگری بود و با بوالو شاعر و نینون دولانکلو فاحشه، که فرانسوا وصیتنامة وی را نوشت، و همچنین با پیر کورنی نمایشنامه نویس، که وی از او چون «ملال آورترین موجودی» که در همة عمر دیده یاد کرده است، آشنایی داشت. مادرش، ماری مارگریت دومار، تبار نسبتاً اصیلی داشت و دختر کارمند پارلمان و خواهر بازرس کل گارد شاهی بود؛ ولتر به کمک اینان به دربار لویی چهاردهم راه یافت. سرزندگی و بذله گویی پرنشاط او خانه اش را به سالون کوچکی مبدل ساخت. ولتر بر آن بود که مادرش تمام هوش و ذکاوت دودمان خویش را صاحب است، چنانچه عقیده داشت پدرش نیز تمام کاردانی مالی را؛ خود وی هردو موهبت را به ارث برد. مادرش در چهلسالگی، هنگامی که فرانسوا هفتساله بود، درگذشت. فرزند بزرگ او، آرمان، از بین پنج فرزند به الاهیات یسوعیان و ملک موروثی دل بست. فرزند کوچکش، فرانسوا ماری، در کودکی آنچنان ضعیف و رنجور بود که کسی گمان نمی کرد زنده بماند. وی تا هشتادودوسالگی، که همچنان به انتظار مرگ زودرس خود و اعلام آن بود، به زندگی ادامه داد.
در میان دوستان خانوادة ولتر چند تن آبه بودند. این عنوان، که به معنی پدر بود، به هر روحانیی اطلاق می شد؛ اعم از اینکه مورد رتبه بخشان قرار گرفته بودند یا نه. بسیاری از آبه ها همچنانکه جامة روحانی به تن داشتند مرد دنیا شدند و در جامعه درخشیدند. برخی از آنان به محافل بدنام بستگی داشتند و برخی واقعاً، ولی در نهان، موافق عنوان روحانی خود می زیستند. آبه دوشاتونوف آخرین دوستدار نینون دولانکلو و اولین معلم ولتر بود. او که مردی بافرهنگ




<408.jpg>
دوران بعد از نیکولا دولار ژیلیر: ولتر در جوانی. کاخ ورسای


وسیع و آزاده بود؛ شاگرد خویش را باکفرنینون و شکاکیت مونتنی آشنا ساخت. به روایت یک داستان کهنه، ولی مشکوک، حماسة هجایی موسی نامه را، که مردم نهانی رونوشت کرده و دست به دست می گردانیدند، به آن پسربچه رساند. مضمون حماسه این بود که دین، هرگاه از اعتقاد آن به باری تعالی بگذریم، وسیله ای در دست فرمانروایان برای ارعاب و رام کردن مردم است.
آموزش ولتر هنگامی پیش رفت که آموزگار آبه او را برای دیداری از نینون نزد او برد. روسپی معروف در آن هنگام (1704) هشتادوچهارساله بود. فرانسوا وی را موجودی «خشک چون یک مومیایی»، ولی سرشار از مهر و عواطف زنانه، یافت. ولتر چندی بعد دربارة وی چنین نوشت: «برایش خوشایند بود که مرا در وصیتنامه اش منظور کند؛ برایم 2000 فرانک ارث نهاد که با آن کتاب بخرم.» اندکی بعد او درگذشت.
برای آنکه تعادل این خوراک فکری به هم نخورد، او را در دهسالگی به عنوان دانشجوی شبانروزی وارد کالج یسوعی لویی ـ لوـ گران کردند که بر ساحل چپ پاریس واقع بود. این کالج بهترین آموزشگاه فرانسه شناخته شده بود. در میان 2000 شاگرد این کالج، گروهی که یارای تحمل آموزش را داشتند، اشرافزاده بودند. ولتر، در هفت سالی که در این کالج بود، با بسیاری از اشرافزادگان دوست شد و دوستی آنان تا پایان عمر پایدار ماند. وی در آثار کلاسیک، ادبیات، و بویژه درام بخوبی آموزش دید؛ در نمایشهای کالج بازی کرد و در دوازدهسالگی خودش نمایشنامه ای نوشت. در تحصیل پیشرفت نمود، جوایز بسیار گرفت، و معلمانش را خشنود و هراسان کرد. موجودیت دوزخ را انکار کرد و بهشت را «خوابگاه بزرگ جهان» خواند. یکی از معلمان ولتر با اندوه بسیار پیش بینی کرد که این جوان هوشمند پرچمدار خداپرستان (دئیستها) ـ یعنی پیروان کیشی که همة الاهیات را، جز اعتقاد به خدا، رد می کرد ـ در فرانسه خواهد شد. معلمان ولتر با بردباری و شکیبایی معمول خویش اندیشه های وی را تحمل می کردند. در عوض ولتر در همة نوشته های بدعت آمیز خویش از یسوعیانی که اندیشة وی را روشنی و انتظام بخشیده اند به نیکی و احترام بسیار یاد کرده است. در پنجاه ودوسالگی چنین نوشت:
هفت سال نزد مردانی که زحمت و رنج بی پاداش و خستگی ناپذیری را برای پرورش اندیشه و اصول اخلاقی جوانان بر خود هموار می ساختند تحصیل کردم. ... آنها ذوق ادبی و احساساتی در من پدید آوردند که تا پایان عمر مرا دلداری خواهد داد. خاطرة پدر پوره را، که در نزد همة شاگردانش عزیز است، هرگز از دل نخواهم زدود. هیچ کس چون او مطالعه و فضیلت را برایم مطبوع و دلپسند نساخت. ... از این نیکبختی بهره مند بودم که به دست بیش از یک یسوعی، که همه خوی پدر پوره را داشتند، تربیت شوم. در هفت سالی که با یسوعیان بودم چه دیدم؟ زندگی پرتلاش و ساده و منظم. همة وقت خویش را بین پرورش ما و ریاضت کشی خود تقسیم کرده بودند. هزاران تن را، که چون من در نزد آنان تحصیل کرده اند، گواه می آورم. یکی هم گفتة مرا انکار نخواهد کرد.

فرانسوا پس از آنکه تحصیلات خود را در این کالج به پایان رساند، برآن شد که فعالیت ادبی پیشه سازد. ولی پدرش، که نویسندگی را مایة بینوایی می دانست، وی را به تحصیل حقوق واداشت. ولتر سه سال، به گفتة خود، «برای آشنایی با راه ورسم پاریس» به تحصیل مجموعة قوانین تئودوسیوس و یوستینیانوس پرداخت. می نویسد: «از بسیاری مطالب بیجا و ناسودمندی که می خواستند مغز مرا با آنها پر کنند بیزار بودم. شعار من این است: دانش باید سودمند باشد.» به جای آنکه خویشتن را غرق مطالعة مجموعة قوانین یوستینیانوس و سوابق قضایی سازد، به انجمن چند تن شکاک اپیکوری که در «پرستشگاه» ـ بقایای صومعة قدیمی شهسواران پرستشگاه در پاریس ـ گرد می آمدند راه یافت. رهبر آنان فیلیپ دو واندوم، روحانی بزرگ فرانسه، بود که درآمد کلیسایی سرشار و اعتقاد دینی ناچیز داشت. آبه سروین، آبه دوبوسی، آبه دو شو لیو، مارکی دو لا فار، پرنس دوکونتی، و چند تن سرشناس پولدار و خوشگذران دیگر نیز با او بودند. آبه دوشولیو زن و شراب را لذتبخشترین مواهبی می شمرد که طبیعت خردمند و نیکوکار به انسان ارزانی داشته است. ولتر بآسانی خویشتن را با این مردم همرنگ ساخت و با گذراندن وقت خویش با چنین عیاشان تا ساعت ده شب، که تا آن وقت تنها از خدا بیخبران از خانه دور می ماندند، پدر خود را رنجه کرد.
ولتر، ظاهراً به درخواست پدر، به خدمت سفیر کبیر فرانسه در لاهه درآمد (1713). جهانیان همه می دانند که چگونه این جوان پرشور به اولمپ دونوایه دل باخت، با سرودن اشعار دنبالش افتاد، و بدو وعدة پرستش ابدی داد. به او نوشت: «هرگز عشقی با عشق من برابری نکرده است، زیرا تاکنون کسی چون تو شایستة عشق نبوده است.» سفیر به پدر آروئه اطلاع داد که فرانسوا برای کارهای دیپلوماتیک ساخته نشده است. پدر، فرزندش را به خانه خواند، از ارث محروم کرد، و تهدید نمود که وی را به جزایر هندغربی خواهد فرستاد. فرانسوا از پاریس به «پمپت»1 نوشت که هرگاه به نزد او نیاید، خود را خواهد کشت. او، که دوسال از ولتر خردمندتر بود، پاسخ داد که بهتر است با پدر آشتی کند و حقوقدان خوبی شود. پدر، به این شرط که ولتر در دارالوکاله ای خدمت کند یا وکیل بماند، حاضر شد از گناه او درگذرد! و او نیز موافقت کرد. پمپت با یک کنت زناشویی کرد. این گویا آخرین ماجرای عشقی ولتر بوده است. او چون همة شاعران حساس و عصبی بود، ولی از نیروی جنسی چندان بهره ای نداشت. بعدها با زنی مراودة معروفی پیدا کرد، ولی این بیشتر یک پیوند ذهنی بود تا کشش جسمانی. نیروی او از خامه اش تراوش می کرد. در بیست وپنج سالگی به مارکیز دومیمور نوشت: «دوستی هزار بار از عشق ار زنده تر است. ظاهراً من هیچ برای شور و شهوت آفریده نشده ام. عشق را اندکی مهمل و مضحک می یابم ... و برآنم که برای همیشه از عشق چشم بپوشم.»

1. منظور همان اولمپ دونوایه است. ـ م.

در اول سپتامبر 1715، لویی چهاردهم درگذشت و با مرگ خود اروپای پروتستان و فرانسة کاتولیک را آسوده ساخت. با مرگ لویی، شاهی هفتادودوسالة او، و همراه آن عصری به سرآمد؛ «قرن بزرگ»، که با شکوه پیروزیهای نظامی و تابش شاهکارهای ادبی و جلال هنر باروک آغاز شد، با انحطاط هنر و ادب، خستگی و بینوایی مردم، و شکست و سرافکندگی فرانسه پایان یافت. مردم با شک و امید چشم به دولتی دوختند که پس از مرگ لویی چهاردهم، شاه شکوهمندی که مرگش کسی را سوگوار نکرد، زمام امور فرانسه را به دست می گرفت.